محمدمهدی، مامان جون خیلی شیطون شدی. دیروز که نتونستیم ببریم پارک، تاآخر شب ولکن نبودی، همش میگفتی آب آب (تاب تاب)، دستات را هم به نشونه تاب تکون میدادی. خلاصه باباجون ساعت دوازده شب بردت، دم در آپارتمان ، نیم ساعتی موندی و هوایی عوض کردی بعد که اومدی بالا، بغل بابا پشت کامپیوتر به خواب ناز رفتی. الهی مامان قربونت بره. نوشته شده توسط مامان مریم
مامان مریم قول داده عکسهایی که چند ساعت بود تازه به دنیا اومده بودم و تا چند روزگیم را اینجا بذاره، مامانم میگه خیلی بچه خوبی بودم اصلا شبها گریه نکردم و روزها هم خوب میخوابیدم ولی الان دارم تلافی میکنم، حسابی شیطون شدم.
بیستم مرداد88 ساعت 9و دوازده دقیقه شب بود که خدای مهربون بعد از 9ماه و 3روز انتظار من را به مامان و بابام هدیه داد. من اومدم تا زندگی مامان و بابام شیرینتر بشه که میدونم شد، هرچند اون بی معرفتا، من میذارند خونه مامانی و میرن سرکار و من هم دلم هی واسشون تنگ میشه.
قالب جدید وبلاگ پیچک دات نت |